درباره وبلاگ


باسلام وتشکر این وبلاگ قصد توهین به هیچ یک از احاد کشوری را ندارد در صورت مشاهده هرگونه جسارتی ان را در نظرات بنویسید تا تصحیح شود. ______________________ اقایان و بانوان محترم لطف کردین که به این سایت آمدین و موجب سکته ما شدین(از فرط خوشحالی)بازهم ما را دق مرگ کنید زیرا خوشحال میشویم در ضمن اگر میتوانید کلیک کنید ؟اگر زحمت نیست؟ توی نظرسنجی شرکت کنید نظظظظظظریادتان نرود خواهش میکنم نظر بدید اگه نظر ندادید یعنی سایت ما ... است. خلاصه بگم داداش شرمندم کردینا بازم بیایین اگر فردی میخواهد در مورد من اطلاعاتی داشته باشد میتواند به پروفایل نویسنده مراجعه کند
موضوعات
طنز،کاریکاتور،طنزسیاسی،داستان
مطالب انتقادی،عـکس،طنزسیاسی

يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني



روزي روزگاري ژنرالي بود كه مي خواست از عرض رودخانه اي عبور كند. او نميدانست كه عمق رودخانه چقدر است و نيز نمي دانست كه آيا اسبش مي تواند از رودخانه عبور كند يا همان اول كار غرق مي شود.

 براي يافتن كمك نگاهي به اطراف خود انداخت و پسر بچه اي را همان نزديكي ها ديد چاره اي نداشت جز اينكه از او راهنمايي بگيرد.

 پسر بچه نگاهي به اسب ژنرال انداخت و بعد از مدتي مكث با  اطمينان هر چه تمام تر گفت كه ژنرال و اسبش ميتوانند به راحتي و صحيح و  سالم از عرض رودخانه عبور كنند ژنرال در حاليكه سوار بر اسبش بود قدم به رودخانه گذاشت  وقتي به وسط رودخانه رسيد ناگهان متوجه عمق زياد آب شد و چيزي نمانده بود كه غرق شود  بعد از آن كه توانست به هر زحمتي كه شده خودش را نجات بدهد فرياد كنان به طرف پسر بچه رفت و تهديد كرد كه او را به سختي مجازات مي كند.

  پسر كه هاج و واج مانده بود مظلومانه جواب داد:اما قربان من مي بينم كه اردكهاي من هر روز بدون هيچ مشكلي از اين طرف رودخونهبه اون طرف رودخونه ميرن و خودتون هم داريد ميبينيد كه پاهاي اردك هاي من كوتاهتر از پاهاي اسب شما است.



مردي ديروقت خسته و عصباني از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.
- بابا!يک سؤال از شما بپرسم؟
- بله حتما.چه سؤالي؟
- بابا شما براي هر ساعت کار چقدر حقوق مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد:"اين به تو ارتباطي ندارد.براي چه مي پرسي؟"
- فقط مي خواهم بدانم . بگوييد ديگر!
- اگر مي خواهي بداني خوب مي گويم 2000 تومان.
 پسر کوچک سرش پايين انداخت و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:"پدر مي شود به من 1000 تومان قرض بدهيد؟"
مرد بيشتر عصباني شد و گفت:"اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال فقط گرفتن پولي از من براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف بگيري به اتاقت برو و فکر کن که چقدر خودخواهي.من هروز سخت کار مي کنم و براي چنين رفتار هاي کودکانه اي وقت ندارم."
 پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصباني تر شد."چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سؤالاتي بپرسد؟"بعد از حدود نيم ساعت مرد آرام شد و فکر که شايد رفتارش با پسر خردسالش کمي خشن بوده است.شايد واقعا چيزي نياز داشته که 1000 تومان طلب کرده بود.به خصوص اينکه کم پيش مي آمد پسرک چيزي بخواهد.
 مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- پسرم خواب هستي؟
- نه پدر بيدارم.
- من فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام .امروز کار سختي داشتم و همه ي ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم بيا اين هم آن 1000 تومانت.
 پسر کوچولو نشست و خنديد و فرياد زد :"متشکرم بابا" بعد دستش را زير بالش برد و يک اسکناس 1000 توماني مچاله شده درآورد.
 مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش پول داشته دو باره عصباني شد و گفت:"با اينکه خودت پول داشتي چرا از من پول خواستي؟"
 پسر خنده کنان گفت:"چون پولم کافي نبودولي الآن هست. حالا من 2000 تومان دارم.آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا يک ساعت زودتر به خانه بياييد.چون دوست دارم با شما شام بخورم..."



داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمدگنجی نیشابوری » برای نگارنده نقل کرد: «ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که هم? دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عد?‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.
چاره‌ای نداشتیم. هم? ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند...
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش . . . بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکی? شعر روی کلم? «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. هم? شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:
عمو سبزی‌فروش! . . . بله.
سبزی کم‌فروش! . . . . بله.
سبزی خوب داری؟ . . بله.
خیلی خوب داری؟ . . . بله.
عمو سبزی‌فروش! . . . بله.
سیب کالک داری؟ . . . بله.
زال‌زالک داری؟ . . . . . بله...
سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاریکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزی‌فروش! .. . . بله. ……………
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت.



این مطلب فقط برای طنز طراحی و نوشته شده است و قصدمان توهین به پدر و مادر عزیزمان نیست.

زمانی که خداوند تبارک و تعالی آدم را خلق کرد آدم از خدا به خاطر اینکه خلقش کرده بسیار تشکر کرد. خداوند آدم را در بهشت قرار داد. چند روز بعد خدا نگاهی به آدم کرد و دید در آسایش کامل است و هیچ ناراحتی ندارد. با خود اندیشید که چرا باید در آسایش باشد و هیچ غم و غصه ای نداشته باشد گفت موجودی خلق میکنم از گوشت. اگه از خاک بیافرینم به آدم توهین کردم. وقتی حوا را افرید حوا شروع کرد به انتقاد از خدا.

 

1. خدایا چرا دماغ من پولیپ داره؟
2. خدایا چرا موهای من مش نیست؟
3. خدایا چرا من رو دوم آفریدی؟
4. خدایا چرا اسم من آدم نباشد اخه حوا هم شد اسم؟
5. خدایا چرا من از گوشت و آدم از خاک؟
6. خدایا چرا من باید هوشم از آدم کم باشد؟
7. خدایا چرا من ...

8. بله دوستان عزیز و خدا از آفریده خود ناراحت نشد برعکس خوشحالم شد چون چیزی خلق کرد که باعث میشد آدم در آسایش کامل نباشه و قدر آسایش رو بدونه.


خدا به حوا گفت دیگه تکرار نکن وگرنه میندازمت میندازمت ؟؟؟ بعد خدا جهنم را ساخت ((جمعیت زن در جهنم بیشتر از مرد هست)) میندازمت جهنم .

و به فرشتگان گفت بر حوا و آدم سجده کنن همه به آدم و حوا سجده کردن جز ابلیس. خدا به ابلیس گفت سجده کن ولی شیطان قبول نکرد و در رفت و خدا شیطان را تا آخر زمان زنده نگه داشت تا حواها ((زن ها)) رو گول بزنه و البته مردها رو...


بله دوستان عزیز، خدا از آفریده خود ناراحت نشد برعکس خوشحالم شد چون چیزی خلق کرد که باعث میشد ادم در اسایش کامل نباشه و قدر اسایش رو بدونه.



فرستادن حوا پیش آدم

آدم : سلام بانوی خوش سیما ای مخلوق خدا





یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ و می بایست رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام دهد.

رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.


رئیس پرسید: «آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟»

جوان پاسخ داد: «هیچ.»



رئیس پرسید: «آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟»

جوان پاسخ داد: «پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.»


رئیس پرسید: «مادرتان کجا کار می کرد؟»

جوان پاسخ داد: «مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.»


رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.



رئیس پرسید: «آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟»

جوان پاسخ داد: «هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.»


رئیس گفت: «درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.»



ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد

 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب